سفارش تبلیغ
صبا ویژن
<

...به سوی افق

خیلی وقته که عاشق شخصیتش شدم!اولین بار که باهاش آشنا شدم تو کلاس بود و از زبون استاد حیدری!.

ـ استاد حیدری ؟از کی تا حالا استاد حیدری از این کارا می کنه؟ حالا کی هست این آقای خوشبخت؛ که استاد حیدری ازش تعریف کرده وسیما خانم که هیچ کس رو تحویل نمی گیره!الان پیش من نشسته و داره...  خـــوبــــــــــ  سیما خانم می گفتی!هم کلاسیته؟

ـ تو هم که فقط دنباله همین حرفایی جای این که اصل مطلبو بگیری میزنی تو جاده خاکی!

 استاد می گفت:خیلی زیبا و با وقار بود.زیباییش در حدی بود که هروقت دخترا تو کوچه و خیابون میدیدنش برا رسیدن بهش از هم دیگه سبقت میگرفتن.و هر کی در تلاش بود تا یه طوری نظرش رو جلب کنه.البته حق هم داشتن پسری که تو زیبایی و اخلاق تک و زبان زده و تو ثروت و سرمایه هم هچی کم نداره خوب مگه یه دختر از یه مرد چی می خواد که اون نداره. همون طور که گفتم طرف خیلی هم ثروتمند بوده.طوری که اگه نگم پولدار ترین پسر شهر، یقین دارم یکی از پول دارترین های زمان بوده.

ـ بوده؟!چرا بوده؟ مگه الان دیگه نیست؟

ـ همین دیگه! میگم صبر نداری میگی نه. چیزی که من رو شیفته ی شخصیتش کرده پولو چشم و ابرو و... نیست.اتفاق مهمیه که توی زندگیش افتاده  و مسیر زندگیش رو تا ابد عوض کرده که حتی بعداز چند قرن هنوز هم ازش یاد می کنن. و حتما مثل من  از خودشون می پرسن چی میشه آدم به اینجا میرسه؟ جایی که عــــــــــــا شـــــــــــق میشه و همین عشق...

ــ عاشق شده؟ این همه ما رو معطل کردی که بگی طرف عاشق شده!!! پس تو چی؟

ـ مهشید!!!خواهش می کنم گوش کن.اصلا قضیه اون طور که تو فکر می کنی نیست.

ـ آره،حق با توئه... اون تو زمانه ما نبوده.داستان مال چند قرن پیشه.نزدیکه 14 قرن قبل.اسمش مصعبه...مصعب بن عمیر.مصعب هم مادرش آدم ثروت مند و مهمی تو مکه بوده و هم پدرش...یه چیزی برام تو قصه بعثت رسول الله(صل الله علیه و آله)خیلی جالب بود این که همیشه می گفتن فقط فقیر فقرا اسلام آوردند و ثروت مندا بعد از فتح مکه مجبور شدن اسلام بیارن و گرنه کشته می شدن.

ـ خوب مگه غیر اینه؟

ـ نمونه ی بارزش همین مُصعبه  که دارم برات میگم.مصعب یه جوون ثروت مند بود و خیلی ها که ما ازشون خبر نداریم.

چیزی که برای من قشنگ و جالبه اینه که مصعب وقتی حقیقت رو فهمید پشت پا زد به همه چی!  در واقع بهتره بگم وقتی حقیقت رو پیدا کرد عاشقش شد هم عاشق حق و هم عاشق پیام آور حق...آره،مصعب عاشق شد عاشقی که همه چیزش رو برای معشوق داد.

به نظر من دو لحظه قشنگ ترین لحظات عمر مصعب بودند. یکی لحظه ای که پدر و مادرش تمام لباس های فاخر و گرون قیمتش رو ازش گرفتند وبا لباس کهنه از خونه بیرونش کردند.مصعب تمام اعتبارش رو توی مکه از دست داده بود و پناهی جز نگاه و آغوش رسول الله پیدا نمی کرد.تا این که بین کوچه آقا رو دید.ولحظه با رسول خدا چشم تو چشم شد... شاید اون لحظه با نگاهش گفت :آقا همه چیمو برات دادم فقط جونم مونده که فدات کنم. برای این هم لحظه شماری می کنم تا لحظه ی موعود فرا برسه.

و دومین لحظه همم لحظه ی شهادت...و رسیدن به آرزو ...

همیشه می گم خوش بحالت مصعب خوش به حالت که این قدر خوش بخت بودی  و وظیفه ات رو فهمیدی. برای ما هم دعا کن تا زودتر از بی شبانی دربیایم یا بهتره بگم دعا کن تا زودتر آدم شیم و زمینه رو برای ظهور آقامون فراهم کنیم...

 

اگه می خوای راجع به مصعب بیش تر بدونی این کتاب رو بخون.رمان جذابیه.خیلی خوب به زندگی مصعب پرداخته...

 

وقتی دلی بود ...کاش دلم برای لحظه ای آرامش دل و قلب مصعب را داشت.می سوزم...



نوشته شده در شنبه 91 مهر 8ساعت ساعت 12:37 صبح توسط سادات| نظر


چند وقته که نه شام داریم نه صبونه(بالاخره تحریم دامن گیر خوابگاه اشرافی ماهم شد)البته تحریم واسه خودش برکاتی هم داشته!مثلا بعد سه ماه استراحت مطلق با یه ژست متفکرانه(البته عوام فریبانه)نشسته بودم وچند خطی نخونده بودم که چشمان با حیایم به ساعت افتاد وهمین یک نگاه منو بر این داشت که بی محابا به سمت کیف پولم شیرجه بزنم و با صحنه دردناک بی پولی مواجه بشم وبیافتم به دو دو تا چهارتا کردن و اینکه باید یه فلسفه بخرم،یک کیلو سیب زمینی یه منطق دو کیلو گوجه یه روانشناسی 200گرم مرغ وخلاصه دودی که از سرم بلند شد!!!

راسته که میگن تا یه نعمتو از دست ندادی قدرشو نمیدونی...شده همین قضیه ی پدرو فشارهای اقتصادی که به تنهایی به دوش می کشه.یاد گرفته بودیم که فقط بخوریم و بپوشیم!!!فقط...

این جور موقع ها آدم دوست داره یکی رو پیدا کنه و همه ی کاسه کوسه هارو،رو سر اون خراب کنه.من هم بهترین گزینه رو دولت دیدم وافتادم به جون دولت واین که چرا کاری نمی کنه؟ این همه بودجه کجا میره!پول نفت کجا میره؟و هزار تا کجا میره ی دیگه.

واقعا کی مسئول این نابسامانیاست؟دولت؟مسئولین؟تحریم؟...بالاخره کی؟

غرق در این افکار بودم که  ع ل ی  قابلمه به دست و با لبخندی که برای من اصلا شیرین نبود، وارد اتاق مطالعه شد.وهنوز سلام نداده از شام  نپخته من پرسید. با عصبانیت گفتم:کوفته قل قلی!می خوری؟

_بعـــــــــــــــــله!!!بالاخره از شام سوخته من که بهتره.

ناخودآگاه تو اوج عصبانیت خندم گرفت وبعد از لحظاتی کوتاه شروع کردم به دردو دل کردن.وتکرار مکررات!تحریم! مخارج خوابگاه!مسئولین!کتاب ها!دولت... که ناگهان  ع ل ی  پرید وسط صحبتم و حرفمو با یه سوال قطع کرد.

وسوال این بود:تو خونه شما مسئول دخل و خرج کیه؟

_با اکراه جواب دادم:خوب معلومه.بابام

_از کی متوجه گرونی و کم کاری دولت و مسئولین و... شدی؟از وقتی اومدی خوابگاه؟از وقتی مجبور شدی رو پای خودت وایستی،خودت شام بپزی؟چرا قبلا متوجه این مسائل نبودی؟ می دونی چرا تازه این چیزا رو می فهمی؟

چون تو فقط می خوردی ومی خوابیدی!چون یکی بود که همه ی فشار هارو تحمل می کرد و نمیذاشت که تو آب تو دلت تکون بخوره!میفهمی که کی رو میگم؟مسئلول دخل و خرج خونه تون .یعنی بابات...

حالا مقایسه کن خونواده ی چهار نفره ی خودت رو با خونواده ی70 میلیونی.خونواده ی70 میلیونی هم سرپرست داره.این تحریم ها مال امروز و دیروز نیست مدتهاست که ما داریم باهاش دست و پنجه نرم می کنیم ولی این مسئولین هستند که اجازه نمی دن  فشار به مردم تزریق بشه.دقیقا همون کاری که پدرت میکنه.یادت باشه که تحریم فقط گرون شدن چند کیلو سیب زمینی و گوجه نیست.دایره ی تحریم وسیع تر از این حرفهاست.اونقدر وسیع که هنوز هم مسئولین فشارها تحمل می کنن.چیزایی که ما ازشون بی خبریم.

 

خارج از گود:هر چه می خواهد دل تنگت بگو...



نوشته شده در شنبه 91 شهریور 25ساعت ساعت 2:55 صبح توسط سادات| نظر

مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Night Skin
src="http://